سفارش تبلیغ
صبا ویژن

احمد

امام باقر(ع): ان العبد لیذنب الذنب فیروی عنه الرزق.............................بنده گناه می کند و به سبب آن روزی از او گرفته می شود 


نوشته شده در سه شنبه 93/5/14ساعت 1:40 عصر توسط احمد جیبا نظرات ( ) |

•·         و


نوشته شده در چهارشنبه 91/8/3ساعت 9:43 صبح توسط احمد جیبا نظرات ( ) |

توقعات امام زمان از شیعیان

 

  پرهیز از افراط و تفریط:

امام زمام (عج) در توقیعی می فرمایند:

«تقوا پیشه کنید، تسلیم ما باشید و کار را به ما واگذارید که بر ماست شما را از سرچشمه سیراب بیرون آوریم چنانکه بردن شما به سرچشمه از سوی ما بود ... به سمت راست میل نکنید و به سوی چپ نیز منحرف نشوید.» (1)

 

توجه به آن حضرت همراه با محبت

امام زمان (ع) در توقیع شریفی خطاب به شیعیان می فرمایند: «توجه خود را همراه با محبت و دوستی به سوی ما قرار دهید و در مسیر دستورات روشن و قطعی دین حرکت کنید که همانا من برای شما خیرخواهی می کنم و خداوند گواه است بر من و شما و اگر نبود علاقه ما به نیکو بودن شما و رحمت و مهربانیمان بر شما، به سخن گفتن با شما نمی پرداختیم.»(2)

 

ولایت حضرت علی (ع)

در تشرف مرحوم علی بغدادی (ره) در مسیر کاظمین، ایشان پرسش هایی را از محضر امام زمان (ع) می پرسد از جمله می گوید:

پرسیدم: «روزی نزد مرحوم شیخ عبدالرزاق که مدرس حوزه بود، رفتم. شنیدم که بر روی منبر می گفت: کسی که در طول عمر خود روزها روزه باشد و شب ها را به عبادت به سر برد و چهل حج عمره بجای بجای آورد و در میان صفا و مروه بمیرد ولی از دوستداران و محبان و موالیان امیرالمؤمنین (ع) نباشد برای او چیزی محسوب نمی شود.» امام زمان (ع) فرمودند: «آری والله برای او چیزی نیست.»

 

توسل به حضرت زینب (ع) جهت تعجیل در فرج

در تشرف آقا شیخ حسن سامرایی (ره) در سرداب مقدس، حضرت فرمودند: «به شیعیان و دوستان ما بگویید که خدا را قسم دهند به حق عمه ام حضرت زینب (ع) که فرج مرا نزدیک گرداند.» (3)

 

عرضه اعمال به محضر مقدس امام زمان (عج)

در تشرف مرحوم شیخ محمد طاهر نجفی (ره) خادم مسجد کوفه، حضرت می فرمایند: «آیا ما شما را هر روز رعایت نمی کنیم؟ آیا اعمال شما بر ما عرضه نمی شود؟»

 

شیعیان چرا ما را نمی خواهند؟!

مرحوم حاج محمد علی فشندی تهرانی (ره) می گوید که در مسجد جمکران سیدی نورانی را دیدم، با خود گفتم این سید در این هوای گرم تابستانی از راه رسیده و تشنه است ظرف آبی به دست او دادم تا بنوشد و گفتم: آقا! شما از خدا بخواهید تا فرج امام زمان (ع) نزدیک گردد. حضرت فرمودند: «شیعیان ما به اندازه آب خوردنی ما را نمی خواهند. اگر بخواهند و دعا کنند فرج ما می رسد.»

 

اخلاص در عمل

یکی از علمای بزرگ اصفهانی می گوید: «شبی در عالم رؤیا امام زمان (ع) را دیدم. به ایشان عرض کردم چه کنم که به شما نزدیک شوم؟» فرمودند: «عملت را عمل امام زمان (ع) قرار بده.» من به ذهنم رسید که یعنی در مورد هر کاری ببین اگر امام زمان (ع) این کار را می کند تو هم انجام بده. پرسیدم: «چه کنم که در این امر موفق باشم؟!» فرمود: «الاخلاص فی العمل؛ یعنی، در کارهای خود اخلاص داشته باش.»(4)

 

بردباری و شکیبایی

در تشرف مرحوم سید کریم پینه دوز (ره) از اخیار تهران که در خانه اجاره ای زندگی می کرده است و با پایان یافتن مدت اجاره دچار رنج و زحمت می گردد ضمن اینکه به او بشارت می دهند، نگران نباشید منزل درست می شود می فرمایند: «دوستان ما باید در فراز و نشیب ها شکیبا و بردبار باشند.»(5)

 

تحصیل معارف اهل بیت (ع)

مرحوم آیت الله میرزا مهدی اصفهانی (ره) که سال ها در نجف اشرف نزد علمای بزرگ دانش آموخته بود و اجازه اجتهاد از مرحوم آیت الله نایینی (ره) داشت و به دنبال درک حقایق، مباحث فلسفه را نزد استادان فن تا بالاترین رتبه خوانده بود؛ می گوید: «دیدم دلم آرام نگرفته و به درک حقایق عالم توفیق نیافته ام. رو به عرفان آوردن و مدتی از محضر استاد عارفان و سالکان آقا سید احمد کربلایی (ره) استفاده می کردم تا از نظر ایشان به حد کمال قطبیت و فناء فی الله رسیدم. اما دیدم این مطالب و این رفتارها با ظواهر قرآن و سخنان اهل بیت علیهم السلام موافق نیست و به آرامش و اطمینان قلب نرسیده بودم.» مرحوم میرزا مهدی اصفهانی (ره) تنها راه نجات را در توسل به پیشگاه حضرت مهدی (ع) می بیند، به همین جهت می گوید: «خود را از بافته های فلاسفه و افکار عرفان خالی کردم و با کمال اخلاص و توبه به آن حضرت توسل پیدا کردم. روزی در وادی السلام نزد قبر حضرت هود و صالح علیهماالسلام در حال تضرع و توسل بودن که حضرت صاحب الزمان (عج) را مشاهده کردم.» ایشان فرمودند: «طَلَبُ المَعارِفِ مِن غَیرِ طَریقِنا اَهل البیت مُساوِقَّ لِلأنکارنا و قَد اَقامنی الله و انا الحُجّه بنُ الحسن؛ یعنی، جست و جوی معارف و شناخت طریق از غیر مسیر ما اهل بیت طهارت مساوی است با انکار ما و همانا خداوند مرا برای هدایت بشر برپا داشته است و من حجه بن الحسن هستم.» مرحوم اصفهانی (ره) می گوید: «پس از آن از فلسفه و عرفان بیزاری جستم و تمامی نوشته های خود را در این موارد به رودخانه ریختم و به سوی قرآن و احادیث پیامبر (ص) روی آوردم.»

 

کمک به مردم

در توقیعی شریف، به مرحوم آیت الله العظمی حاج سید ابوالحسن اصفهانی (ره) دستور دادند: «اُرخِص نَفسَک وَ اَقبِل مجلِسَک فِی الدِّهلیز واقضِ النّاس نحن نَنصُرکُ؛ یعنی، خودت را برای مردم ارزان کن! و در دسترس همه قرار بده و محل نشستن خود را در دهلیز خانه ات قرار بده تا مردم سریع و آسان با تو ارتباط داشته باشند و حاجت های مردم را برآورد، ما یاریت می کنیم.»(6)

 

توجه به پدر و مادر

در احوالات یکی از محبان و شیعیان آمده که پدر پیری داشت و بسیار به او خدمت می کرد. ایشان شب های چهارشنبه به مسجد سهله می رفت اما پس از مدتی این کار را ترک نمود. دلیل آن را پرسیدند، گفت چهل شب چهارشنبه به مسجد سهله رفتم در شب آخر نزدیک مغرب تنها به مسجد سهله می رفتم عرب بیابانی را دیدم سوار بر اسب که سه بار به من فرمود: «از پدرت مراقبت کن.» من فهمدیم که امام زمان (ع) راضی نیستند من پدرم را بگذرام و به مسجد سهله بروم.(7)

 

توسل به قمر بنی هاشم (ع)

از مرحوم آیت الله مرعشی نجفی (ره) نقل شده است که یکی از علمای نجف اشرف که به قم آمده بود می گفت: «مدتی برای رفع مشکلی به مسجد جمکران می رفتم و نتیجه نمی گرفتم روزی هنگام نماز دلم شکست و عرض کردم مولا جان! آیا بد نیست با وجود امام معصوم (ع) به علمدار کربلا قمر بنی هاشم (ع) متوسل شوم و او را در نزد خدا شفیع قرار دهم؟!» در حالتی میان خواب و بیداری امام زمان (ع) فرمودند: «نه تنها بد نیست و ناراحت نمی شوم بلکه شما را راهنمایی می کنم که چون خواستی از حضرت ابوالفضل العباس (ع) حاجت بخواهی این چنین بگو: یا أبالغوث ادرکنی.»(8)

 

احترام به قرآن

در تشرفی که برای مرحوم حاج شیخ محمدحسن مولوی قندهاری در حرم مطهر ابوالفضل العباس (ع) روی داده است ایشان می گوید دیدم قرآنی روی زمین بر سر راه افتاده است به من فرمودند: «هوشیار باش و به قرآن احترام کن. من خم شم و قرآن را برداشتم و بوسیدم و در قفسه گذاشتم.»(9)

 

خدمت به محرومان

آقای محمد علی برهانی می گوید در خرداد 1358 هـ.ق برای رسیدگی به مردم محروم منطقه فریدن رفته بودم. هنگام بازگشت ماشین خراب شد و در بیابان تنها ماندم. دیدم چاره حز توسل به مولایم حضرت صاحب الزمان (ع) نیست، به آن حضرت متوسل شدن و گفتم: «یا اباصالح المهدی! ادرکنی.» ناگهان وجود مبارک امام زمان (ع) تشریف آوردند و ضمن بشارت به آمدن وسیله نقلیه فرمود: «ما هم اینجا رفت و آمد می کنیم. شما هم خیلی مأجورید چون خدمت به محرومین می کنید. و این روش جدّم حضرت علی (ع) است. تا می توانید در حدّ تمکّن به این طبقه خدمت کنید و دست از این کار بر ندارید که کار خوبی است.»(10)

 

روضه حضرت ابوالفضل (ع)

در تشرّف آقای محمد علی فشندی تهرانی (ره) پس از اینکه نماز امام حسین (ع) در شب هشتم ذیحجه را به او یاد می دهند حاج محمد علی می پرسد: «فردا شب امام زمان (ع) در چادرهای حجاج می آید و به آنان نظر دارد؟» فرمود: «در چادر شما می آیند چون فردا شب مصیبت عموریم حضرت ابوالفضل (ع) در آن خوانده می شود.»(11)

 

ایران شیعه، خانه ماست

مرحوم آیت الله میرزا محمد حسن نائینی (ره) در دوران جنگ جهانی اول و اشغال ایران توسط قوای انگلیس و روس خیلی نگران بودند از این که کشور دوستداران امام زمان (ع) از بین برود و سقوط کند. شبی به امام عصر (ع) متوسل می شود و در خواب می بیند دیواری است به شکل نقشه ایران که شکست برداشته و خم شده است و در زیر این دیوار تعدادی زن و بچه نشسته اند و دیوار دارد روی سر آنها خراب می شود. مرحوم نائینی چون این صحنه را می بیند بسیار نگران می شود و فریاد می زند: «خدایا، این وضع به کجا خواهد انجامید؟» در همین حال می بیند حضرت ولی عصر (ع) تشریف آوردند و با دست مبارکشان دیوار را که در حال افتادن بود گرفتند و بلند کردند و دوباره سر جایش قرار دادند و فرمودند: «اینجا (ایران شیعه)، خانه ما است. می شکند، خم می شود، خطر است ولی ما نمی گذاریم سقوط کند ما نگهش می داریم.»(12)

 

مواظبت بر قرائت و خواندن قرآن

در تشرّف شیخ محمد حسن مازندرانی که به بیماری سل مبتلا بوده است او را شفا می دهند و به او می فرمایند: «بر ت باد به مواظبت بر قرائت قرآن.» (13)


نوشته شده در چهارشنبه 91/7/26ساعت 5:41 عصر توسط احمد جیبا نظرات ( ) |

 

آمار وبلاگ

لوگوی دوستان
لینک دوستان
نوای وبلاگ

طراحی و پشتیبانی
         


                                                                   

 

تو که در دلم باشی یعنی تمام آرزوهای خوب را دارم....یعنی تمام ستاره ها و فرشته ها را دارم....تو که در دلم باشی یعنی یک دنیا تـــــــو دارم....

از تو گفتن چقدر برایم دلچسب است...از تو گفتن چقدر حس پرواز می دهد...چقدر حس زندگی....

باز هم تکرار تو زمین را سر سبز کرد...مثل تکرار باران.....تکرار تو آسمان را دلنشین کرد مثل تکرار ستاره ها.....حس بودنت تنهایی ام را نور ملایمی داد و آرامشی عمیق...مثل تنهایی ماه...دور از خورشید ...مثل تنهایی یک کبوتر سفید.........!

زانو بغل کرده بودم و از تو می سرودم...از تو می گفتم...از تو می نوشتم....زانو بغل کرده بودم و قدم به قدم با تو می دویدم....زانو بغل کرده بودم و سایه به سایه با تو راه می رفتم....زانو بغل کرده بودم و چشم به چشم غرق تماشا بودم.....زانو بغل کرده بودم و دنیا را عاشقت کردم ....

می دانی.....من به اتفاق های خوب می گویم تـــــــــو....به عطر گل های شب بو می گویم تــــــــــو.....به شقایق های دلخون می گویم تـــــــــو....به بابونه های خندان می گویم تـــــــو.....به پرستو های در حال عروج می گویم تـــــــــــو...به بال های رنگ رنگ قناری های مهربان می گویم تــــــــــو....من به خورشید وقت طلوع می گویم تـــــــــــــو...به ماه وقت طلوع می گویم تــــــــو......

من به باران و رود و دریا می گویم تــــــــــو....به گلبرگ های شبنم خورده و خوشرنگ می گویم تـــــــــــــو....من به ستاره ها که هیچ...به چشمک ستاره ها می گویم تــــــــو...من به اشاره های بلبل ، روبروی چشم گل ها می گویم تــــــــــو....من به اوج احساس و اوج دلربایی می گویم تــــــــو....من به تمام حرف های عاشقانه می گویم تــــــــــو...

حالا این تـــــــــــــو در دلم هست...وقتی که می گویم تـــــــــــــو که در دلم باشی تمام آرزو های خوب را دارم....خوب حس می کنی چه می گویم.............

راستی قلبم نفس نفس می زند این روز ها......دستم به دامان تـــــــــــــــــــو...


  • کلمات کلیدی : هنر و ادبیات
  • نوشته شده توسط :بــــ ـــ ـــی یـــــــار در 17/12/91 - 11:21 ص : : :   7 نگاه دوستان

    لطفا در صورت کپی برداری از مطالب این وبلاگ منبع را ذکر بفرمایید.

             


                                                                        

     

    دور سرت چرخ می زنم به کوری چشم های حسود....پیش تو لبخند می زنم به کوری چشم های شور....به شور داشتنت پای کوبان فریاد شوق سر می دهم...روی سبزه ها غلت می زنم....من از عشق تو غنچه می شوم...می شکفم....به کوری چشم های حسود.....

    می گویم تا بشنوند همه....تو مست می کند نگاهت....با دلم حرف می زند چشم های مهربانت.....می گویم تا دق کنند.... تو جان می دهی به عالم....جان می دهی به من....

    مثل یک کبوتر قصد پرواز دارم دور سرت....قصد پاک کردن غبار دارم از گنبد طلایی لبخندت.....من قصد کشیدن سرمه دارم از خاک های کف پایت.......تو بی نظیری و من بی وقفه تسبیحت می گویم....تو حرف نداری و من برایت واژه ها می گویم.....

    تو از سلامت گل ها خبر داشتی که گلاب زندگی بخشم شده ای....تو از آسمان پر ستاره خبر داشتی که ماهی فراتر از آفتاب سپیده دم شده ای.......تو خواب از سر دنیا برده ای ...عجب محشری.....عجب معرکه ای....من می دانم حالا تو داری لبخند می زنی و می خوانی....و من دارم می بینم این دودی که دور سرت می چرخانم و عجیب چشم زخمیست.....

    این چشم ها فدای سرت...حتی همین اسپند ها فدای سرت....این هلال ماه ، یک آسمان فدای سرت....من هی می نویسم تو بخوان و با غرور به این چشم های حالا کور بخند.......من حادثه ها را زنجیر می زنم و تو با سلامت از کنار اتفاق های خوب بگذر......

    تو از سرو و کاج بالا تر بمان و از پرستو ها دلرباتر پرواز کن و من مراقبم......

    تو فقط مراقب باش با گل یاس و شب بو تبانی نکنی وگرنه دنیا را از هوش می بری.....نکند با سرخی سیب ها عهدی ببندی و لبخندی دلنشین به ارغوان بزنی.....تو مراقب باش فقط رنگی از تو....بویی از تو...احساسی از تو دنیا را می کشد.......

    تو فقط مراقب باش ....من روزی هزار بار دوباره عاشق می شوم.........

     


  • کلمات کلیدی : هنر وادبیات
  • نوشته شده توسط :بــــ ـــ ـــی یـــــــار در 10/12/91 - 7:57 ص : : :   18 نگاه دوستان

    لطفا در صورت کپی برداری از مطالب این وبلاگ منبع را ذکر بفرمایید.

             


                                                                              

     

    راه دور است و هزار اتفاق و زندگی مثل آبشار...مثل رود...مثل موج دریا در جریان....دل دل می کنی و راه می روی و دست های گره خورده از هم وا می شود و قلب ها در سینه آتش می گیرد و خاطره ها گُر می گیرند......

    پرنده ها گریه می کنند و باران می گیرد ...زندگی برای گل های قد خمیده بغض می کند و شانه های استوار سرو خم می شود...و عجب شوری اینجا راه افتاده انگار مهربانی دارد لبخند می زند....دلربایی دارد می خندد...برق نگاهی غروب را سوزاند و اشاره ای سحر را خوشبو کرد و خورشید را مبهوت ماه....

    دارد زندگی یک اعجاز به خود می بیند...یک گذشت افسانه ای...یک محبت رویایی.....و این رویا و افسانه دارد بغض ها را لبخند می کند و اشک ها را مقدس...و چقدر لحظه ها شیرین قدم می زنند در افکار خسته ام ...دارند حادثه ها شبیه طعم شیرین تسبیح نگاهت می شود....دارد فروردین روزگار معنوی طلوع می کند.....دارد شکست نور بر گونه های خیست تا خدا منعکس می شود....دارد آسمان دعا می کند به حالمان..... سرت سلامت آرام قدم بردار......

    من خیره مانده ام و دارم به رد پایی نگاه می کنم که انگار بی رمق بر زمین می نشینند.....انگار لنگ لنگان راه می روند.....من خیره مانده ام و این راه لرزان را تماشا می کنم و تو سر بر نمی گردانی تا مبادا دوباره قلبت بلرزد.... تا نکند مسیرت دوباره کج شود.....و من لبخند و اشک را به تو تقدیم می کنم و نگرانم نکند سر راهت سنگی باشد....نکند به گل هایی که دستت سپرده ام خاری باشد....و تو آرام و بی صدا گل ها را بو میکنی و می روی.....

    دنیا حس می کنم دارد حسادت می کند....به این همه دلنگرانی.....به این همه خاطرخواهی.......دنیا دارد غبطه می خورد به من.......به تــــــــــــــــــــــو........و ما چقدر درس زندگی دادیم به زندگی..........راستی مراقب باش نکند راهت ناهموار شود......سرت سلامت آرام قدم بردار.....

     


  • کلمات کلیدی : هنر و ادبیات
  • نوشته شده توسط :بــــ ـــ ـــی یـــــــار در 4/12/91 - 7:8 ع : : :   25 نگاه دوستان

    لطفا در صورت کپی برداری از مطالب این وبلاگ منبع را ذکر بفرمایید.

             


                                                                 

    دل ها که گره می خورند...حس می کنی که دنیا کوچک می شود.... دنیا پیش چشم هایت می شود همان گره و تو دوست داری آن گره مدام کور و کور تر شود....انقدر که تیز ترین دندان هم بازش نکند.....

    دل ها که گره می خورند حس می کنی زندگی حس غریبی می دهد به تو.....و آن دلی که بدجور گره خورده با دلت....مدام آه می کشی و خلوت می کنی و بعد در خلوت هایت از این گره کور یا بغضی در گلویت جمع می شود....یا اشکی از پلک هایت سقوط می کند...یا لبخندی به لب هایت می نشیند......و تو دوست داری این چرخه بغض و اشک و لبخند را در خلوت های خودت بیشتر و بیشتر کنی.....

    و بعد حرفی زیر لب بگویی....نفسی عمیق بکشی و آسمان را کمی زل بزنی و آرام خلوت و خاطراتت را روی دوشت بار کنی و قدم بزنی ..... و من حالا این گره کور را دوست دارم......

    می خواهم مرور کنم خاطره هایم را با تو....و خودم را حس کنم کنار همان برکه خیالی که خیلی وقت ها تمام قرارمان می شد.......دیشب سرم روی دوش تو بود و خودت نمی دانم شاید بی خبر بودی.......و من از حال و روزم می گفتم و نمی دانم شاید می شنیدی و من تا سحر عقده وا می کردم.....

    تو هر چه دورتر می روی این گره کورتر می شود...حواست باشد........

    حالا من از این راه دور چطور سر به شانه هایت گذاشته ام نمی دانم...............می فهمی؟........


  • کلمات کلیدی : هنر و ادبیات
  • نوشته شده توسط :بــــ ـــ ـــی یـــــــار در 29/11/91 - 10:16 ع : : :   17 نگاه دوستان

    لطفا در صورت کپی برداری از مطالب این وبلاگ منبع را ذکر بفرمایید.

             


                                                                             

    نمی دانم اگر این تشبیه ها نبود...اگر این تمثیل ها نبود...اگر این طبیعت دلنشین و سرشار از اتفاق خوب نبود...من تو را چطور باید برای این روزگار تفسیر می کردم.....من تو را چطور باید برای چشم هایی که کمرنگ می بینند....برای قلب هایی که گیج و منگ می زنند ...ترسیم می کردم.....

    خدایا شکرت که موج را آفریدی و من هر نگاه دلربایش را موج زندگی تشبیه کنم....خدایا شکرت که گل های قرمز و رز های صورتی را با آن طراوت آفریدی تا من طراوت و لطافت گونه هایش را به این گل ها تشبیه کنم....هرچند حد این تشبیه ها حتی به حسی از او هم نمی رسد....چه برسد به خودش........

    چقدر خوب است این همه نیلوفر عاشق می روید....و این همه گل های میخک دور هم شعر می گویند و میخندند....چقدر خوب است وقتی هوا ابریست باران بغض های تشنه را آب می دهد و وقتی خورشید می بارد حرارتش قلب های عاشق را همدردی می کند...چقدر خوب است این طبیعت هست.....وقتی تو دوری.....چقدر خوب است دورو برم تشبیه و تمثیل از تو می روید....وقتی تو نیستی.............

    دلم لک می زند مثل یک سیب.....وقتی به یاد روزگار بی تو بودن می افتم.....دلم می لرزد مثل یک سیب....وقتی که از بلندی نگاهت به زمین می افتم.....دلم لک می زند...مثل یک سیب....وقتی که از حرارت و نور نگاهت دور می افتم.......دلم دق می کند وقتی به یاد آفتاب پشت ابر های خسته می افتم.....

    دلم می جوشد مثل انگوری که دارند متهمش می کنند به ارتداد........دارند متهمش می کنند به بیهوشی......بی عقلی....دلم می گیرد وقتی حرارتی از جنس عشق حلاوت انگور را می گیرد............بی چاره انگور....بی چاره سیب....بی چاره دلم.........


  • کلمات کلیدی : هنر و ادبیات
  • نوشته شده توسط :بــــ ـــ ـــی یـــــــار در 22/11/91 - 4:22 ع : : :   25 نگاه دوستان

    لطفا در صورت کپی برداری از مطالب این وبلاگ منبع را ذکر بفرمایید.

       1   2      >

    نوشته شده در چهارشنبه 91/7/26ساعت 5:39 عصر توسط احمد جیبا نظرات ( ) |
     

    داستان ملاقات عجیب شیخ حسن با امام زمان(عج)


    داستان ذیل در مورد شخصی است که عاشق دختر همسایشان شده است.او برای رسیدن به عشقش هر کاری می کند ولی نهایتا متوسل به درگاه امام زمان(عج) می شود و اخرش را هم که معلوم است....اما نکاتی بسیار تامل بر انگیز در این داستان وجود دارد.من جمله اینکه زیارت وجود مقدس حضرت می تواند نصیب هر کسی بشود (و این نیست که خاص عرفا یا خواص باشد) و ثانیابرای دیدار حضرت لازم نیست که حتما در خواست بسیار عارفانه ای داشته باشی.ظاهرا کیفیت درخواست مهم است نه نوع در خواست.اینکه هر چی می خواهی را خالصانه طلب کنی.در هر صورت این داستان را با دقت مطالعه کنید.



    عالم ثقه شیخ باقر کاظمی مجاور در نجف حدیث کرد که در نجف اشرف مرد مومنی بود که او را شیخ محمد حسن سریره مینامیدند . او در سلک اهل علم و مرد با صداقتی بود . بیمار بود و در نهایت تنگدستی و فقر و احتیاج زندگی می کرد. حتی قوت و غذای یومیه خود را نداشت و بیش تر اوقات به خارج نجف در بیابان نزد اعراف اطراف نجف می رفت تا این که قُوت و آذوقه ای برای خود تهیه کند امّا آنچه به دست می آورد او را کفایت نمیکرد . با همین حال, سخت دوست داشت با دختری از اهل نجف ازدواج کند که عاشق او شده بود و او را از خانواده اش خواستگاری کرده بود اما فامیل های آن زن به سبب فقر و تهیدستی شیخ به او جواب مثبت نداده بودند و او از جهت این ابتلا در همّ و غمّ شدید بود .


    هنگامی که تهی دستی و بیماری او شدت یافت و از ازدواج با آن زن مایوس شد تصمیم گرفت چهل شب چهارشنبه به مسجد کوفه برود تا بلکه حصرت صاحب الامر عجل اللّه فرجه را از ناحیه ای که نمی داند ببیند و مراد خود از او بگیرد .

     

    شیخ باقر میگوید : شیخ محمد گفت : من چهل شب چهارشنبه مواظبت کردم بر رفتن به مسجد کوفه ! هنگامی که شب آخر فرا رسید شب زمستانی و تاریکی بود و باد تندی می وزید و کمی هم باران می بارید و من هم در دکّه های درب ورودی مسجد کوفه یعنی دکّه شرقی مقابل در اول که هنگام ورود به مسجد طرف چپ است نشسته بودم و نمی توانستم به سبب خونی که در اثر سرفه از سینه ام می آمد به داخل مسجد بروم و با من هم چیزی نبود که خود را از سرما حفظ کنم و این وضعیت سینه ام را تنگ کرده و بر غم و غصه من شدت بخشیده و دنیا در چشمم تیره شده بود و با خود فکر می کردم که این 39 شب ا پایان گرفت و این آخرین شب است و من کسی را ندیدم و چیزی هم بر من ظاهر نشد و من گرفتار این سختی عظیم هستم و این همه سختی و مشقت و ترس را در این چهل شب تحمل کردم که از نجف به مسجد کوفه آمدم و حاصل آن یاس و ناامیدی از ملاقات و برآورده شدن حاجاتم بود .

     

    در این اثناء که در اندیشه بودم و کسی در مسجد نبود آتشی روشن کردم تا قهوه ای را که از نجف با خود آورده بودم گرم کنم . زیرا عادت به آن داشتم و نمیتوانستم آن را ترک کنم و قهوه هم بسیار کم بود . ناگهان شخصی را دیدم که از ناحیه در اول, به سوی من می آمد .

     

    هنگامی که او را از دور مشاهده کردم ناراحت شدم و با خود گفتم این عرب بیابانی از اطراف مسجد نزد من آمده است تا قهوه مرا بنوشد و من بدون قهوه در این شب تاریک بمانم و این امر هم بر اندوه من اضافه کرد . در این بین که من در اندیشه بودم او نزدیک من آمد و به من به اسم سلام کرد و در برابرم نشست و من در تعجب شدم از این که او اسم مرا می داند و گمان کردم از اعراب اطراف نجف است که من نزد او می روم .

     

    از او سوال کردم از کدام قبیله هستی ؟ فرمود : از بعضی از آنها . من شروع کردم به شمردن طوایف اعراب اطراف نجف . او در پاسخ جواب می داد : نه !! و من هر طایفه ای را ذکر می کردم او می فرمود : از آنها نیستم . این امر مرا خشمگین کرد و به او گفتم آری تو از طریطره هستی و این را به صورت استهزا گفتم و این لفظی است که معنی ندارد . او از سخن من تبسّم کرد و فرمود : چیزی بر تو نیست که من از کجا باشم اما چه چیز سبب شده که تو به اینجا آمده ای ؟

     

     

     

    من به او گفتم : برای چه سوال می کنی ؟ فرمود : ضرری به تو نمی رسد اگر ما را خبر کنی . من از حسن اخلاق و شیرینی طبع و گفتار او تعجب کردم و دلم میل به او پیدا کرد و او هر مقدار سخن می گفت محبت من به او زیادتر می گشت . برای او سیگار از تتن درست کردم و به او دادم فرمود : تو بکش من نمی کشم . در فنجان برای او قهوه ریختم و به او دادم او گرفت و کمی از آن نوشید و باقی را به من داد و فرمود : تو آن را بنوش . من آن گرفتم و نوشیدم و تعجب کردم که او تمام فنجان را ننوشیده بود اما محبت من هر آن به او زیاد می شد . به او گفتم : ای برادر ! خداوند تو را در این شب به سوی من فرستاده تا انیس من باشی .

     

     

     

    آیا با من نمی آیی که نزد قبر مسلم(ع) برویم و آنجا بنشینیم و با یکدیگر صحبت کنیم ؟ فرمود : با تو می آیم اما جریان خودت را بگو . به او گفتم . من واقع را برای شما می گویم . من در نهایت فقر و نیازمندی هستم از آن وقتی که خود را شناختم و با این فقر مبتلا به سرفه هستم و سال هاست که خون از سینه ام بیرون می آید و معالجه آن را نمی دانم و به دختری از اهل محلّه مان در نجف اشرف تعلق خاطر پیدا کرده ام و به سبب تنگدستی میسر نشده است که او را بگیرم .گروهی از دوستان مرا مغرور کردند و به من گفتند : در حوایج خود قصد کن صاحب الزمان(ع) را ! و چهل شب چهارشنبه در مسجد کوفه بیتوته نما که او را خواهی دید و حاجت تو را برآورده سازد و این آخرین شب از چهل شب است و من در این شب چیزی ندیدم و در این شب ها من تحمل مشقت های زیادی کردم و این سبب آمدن من و این خواسته ها و حوائج من می باشد .

     

     

     

    آن شخص در حالی که من غافل بودم و توجه نداشتم به من فرمود : اما سینه ات خوب شد و اما آن زن را به زودی می گیری و اما تهی دستی و فقر تو باقی می ماند تا از دنیا بروی و من هیچ توجه به این سخنان نداشتم . به او گفتم : به کنار قبر مسلم نمی روی ؟ فرمود : برخیز . برخاستم و متوجه جلوی خود بودم . هنگامی که وارد زمین مسجد شدم به من فرمود : آیا نماز تحیت مسجد نمی خوانی ؟ گفتم : چرا می خوانم . سپس او نزدیک شاخص که در مسجد است ایستاد و من هم پشت سر او به فاصله ایستادم و تکبیرة الاحرام گفته مشغول قرائت سوره فاتحه شدم .

     

     

     

    من مشغول نماز بودم و سوره حمد را می خواندم . او نیز فاتحه را قرائت می نمود اما من قرائت احدی را همانند او از زیبایی نشنیده بودم . در آن هنگام با خود گفتم : شاید این شخص صاحب الزمان(ع) باشد و یاد سخنان او افتادم که دلالت بر آن میکرد . هنگامی که این مطلب در دلم خطور کرد, آن بزرگوار در حال نماز بود . ناگهان نور عظیمی او را احاطه کرد که دیگر شخص آن بزرگوار را به سبب آن نور نمی دیدم اما او همچنان نماز می خواند و من صدای او را می شنیدم . بدنم به لرزه افتاد و از ترس نمیتوانستم نماز را قطع کنم . پس نماز را به صورتی که بود تمام کردم و نور از سطح زمین به بالا متوجه شد و من ندبه و گریه می کردم و از سوء ادبم با او در مسجد معذرت خواهی می نمودم. به او گفتم : شما صادق الوعد هستید و مرا وعده دادید که با من نزد قبر مسلم برویم در آن هنگام که با آن نور تکلم می گفتم دیدم آن نور متوجه به حرم مسلم شد که من هم متابعت کردم . آن نور داخل حرم شد و در بالای قُبّه قرار گرفت و همچنان بود و من گریه و ندبه می کردم تا فجر دمید و آن نور عروج کرد .

     

    هنگامی که صبح شد متوجه قول او شدم که فرمود : سینه ات خوب شد . دیدم سینه ام صحیح و سالم است و دیگر سرفه نمی کنم و یک هفته بیش نگذشت که خداوند گرفتن آن زن همسایه را اسان کرد و از جایی که گمان نمی کردم فراهم شد. اما فقر و تهیدستی ام همچنان باقی ماند چنان که حضرت صاحب صلوات اللّه و سلامه علیه و علی آبائه الطاهرین خبر داده بود .

     

    امام مهدی-نظری منفرد-حکایت


    نوشته شده در چهارشنبه 91/7/26ساعت 5:34 عصر توسط احمد جیبا نظرات ( ) |